حبیب الله مستوفی ” سی­ و سه سال از سالی می گذرد که سؤال­هایش هنوز سرسام­ آورند. در واپسین روزهای سال ۱۳۶۶ خورشیدی، خورشید بر فراز شهر حلبچه از خون پنج هزار انسان بی گناه و بی پناه کُرد؛ شَتَک زده شد و مسببان، آمران و عاملان را تا همیشۀ تاریخ شرمنده کرد. ” حمالان […]

  

حبیب الله مستوفی ” سی­ و سه سال از سالی می گذرد که سؤال­هایش هنوز سرسام­ آورند. در واپسین روزهای سال ۱۳۶۶ خورشیدی، خورشید بر فراز شهر حلبچه از خون پنج هزار انسان بی گناه و بی پناه کُرد؛ شَتَک زده شد و مسببان، آمران و عاملان را تا همیشۀ تاریخ شرمنده کرد. ” حمالان […]

حبیب الله مستوفی

” سی­ و سه سال از سالی می گذرد که سؤال­هایش هنوز سرسام­ آورند. در واپسین روزهای سال ۱۳۶۶ خورشیدی، خورشید بر فراز شهر حلبچه از خون پنج هزار انسان بی گناه و بی پناه کُرد؛ شَتَک زده شد و مسببان، آمران و عاملان را تا همیشۀ تاریخ شرمنده کرد. ”
حمالان پوچی

مرزهای دشوار تحمل را شکستند. …

ما با نگاه ناباور

فاجعه را تاب آورده‌ایم (ا.بامداد)

سی­ و سه سال از سالی می گذرد که سؤال­هایش هنوز سرسام­ آورند. در واپسین روزهای سال ۱۳۶۶ خورشیدی، خورشید بر فراز شهر حلبچه از خون پنج هزار انسان بی گناه و بی پناه کُرد؛ شَتَک زده شد و مسببان، آمران و عاملان را تا همیشۀ تاریخ شرمنده کرد.

جمعه بیست و دوم اسفند ماه ۹۹، سه روز به سال روز آن روز شومِ پُر ناله وسوز باقی است. آسمان پس از انتظاری چند روزه از پگاه، نگاه تَر و طربناکش را بر زمین گشوده و آرام می بارد. هر سال که گردونۀ سرگردان ماه و سال به بیست و پنجم اسفند ماه می رسد، می خواهم با قلم در آویزم و گریبان از دستش رها کنم تا از تراژدی هولناک دهۀ پایانی قرن بیستم یعنی واقعۀ جان گداز حلبچه نگویم و ننویسم، اما هربار تلاشم بی ثمر و جهدم بی توفیق است. به بیان شیوای مولانا در میانۀ دو فرمانِ درونی در می مانم. یکی می گوید بس و دیگری وادار به گفتنم می کند.

زاندرونم صد خموش خوش نَفَس / دست بر لب می زند یعنی که بس

چونکه کوته می کنم من از رَشَد / او به صد نوعم به گفتن می کشد

برای یاد کرد از این شوم کردار، هر سال با توجه به شرایط زمان و حال درون و احوال برون، عنوانی در ذهنم نشسته که در حد بضاعت خویش در شرح و بسطش کوشیده ام از آن جمله اند:

*سوگ نامۀ ححلچه(سال۷۷)، خِرَد و خَردَل(سال۸۷)، نیم روزی شوم در یک نگاه(سال۹۱)، شبیخون بلا از پگاهی تا شامگاه (سال۹۷)

چرایی تولد این نوشته

اما آنچه باعث تولد نوشتۀ امسال شد نگاهی بود و آوایی، نگاه به بارش باران از آسمان بر زمین وگوش سپردن به آوای همایون شجریان به نام«شَتَک» و غزل دل نشین مرحوم حسین منزوی که حکایت بارش باران برعکس است بارانی از زمین به سوی آسمان، نه درخشان و جان فزا که تاریک و وحشت افزا.

شتک زده‌است به خورشید، خون‌ِ بسیاران / بر آسمان که شنیده‌است از زمین باران‌؟

دریده شد گلوی نی‌ زنان عشق‌ نواز / به نیزه‌ ها که بریدندشان ز نی زاران

باران خشکی را از خاک می ستاند و بوسه هایش بر ریشه، غنچه های فرو بسته را باز و بلبلان عاشق را به عشوه و ناز فرا می خواند. آشتی دهندۀ آسمان و زمین و برکت آفرین است ، پرچم زنده بودن و زندگی را بر افراشته و همیشه در تکان وتازگی نگاه می دارد، اما باران روز بیست و پنجم اسفند ماه ۶۶ در حلبجه از جنس دیگری بود و سَیرِ دیگری داشت. حاصل تراکم ابرهای سبک بال نبود بلکه ناشی ازتراکم کینه ای دیرینه از مردمانی مظلوم و ستم دیده بود، از آسمان نمی بارید که توسط بمب افکن های خریداری شده در مسابقۀ ملت بر انداز فروش تسلیحات به بهانه های واهی به کشورها ، بر جان و مالِ زن،مرد،پیر و جوان سرازیر می شد. باران آن روز نه از آب حیات بخش که از جنس گازهای اعصاب«وی ایکس»، «سارین»، «تابون» ، «خردل» و «سیانوژن» نَفَس کُش بود که شهری را در چشم بهم زدنی دربرابر سکوت مرموز جهان، قربانی امیال جمعی منفعت محور به وسیله و سرکردگی انسان نمایی جنایتکار کرد.

بر این باورم که سطح قساوت اردوگاهی که ایجاد کننده، دستور دهنده و اجرا کنندۀ این شبیخون بلا بود از سویی و مظلومیت قربانیان از سوی دیگر جهت این باران بشر ساخته را تغییر داد تا جائیکه به گفتۀ حسین منزوی در حرکتی معکوس باران از زمین خورشید فلک نشین را آزرده کرد .

بیش از دوازده هزار روز از آن روز گذشته است که علی حسن المجید(پسر عموی صدام) با بمباران شیمیایی شهر حلبجه، عملیات انفال و نسل کشی کردها را با بی رحمی غیر قابل توصیف پیش برد. در خلال این همه روز، وقایع ناخوش بسیار بر جهان گذشته اما داغ این درد همچنان سوزان است. جدای از همدردی های ناشی از تحریک احساسات، به دلیل عمق فاجعه، تبلیغات درُشت راه را بر تحلیل های درست بسته است.هنوز تحلیلی جدی از چگونگی وقوع ، نتایج بعد از وقوع و بهرۀ آن برای بازماندگان به گونه ای که وجدان های بیدار را قانع کند از سوی میراث بران آن هنگامۀ هولناک ارائه نشده است. آقای هاشمی رفسنجانی در صفحۀ۴۹۸ کتاب روایتی از زندگی و زمانۀ آیت الله اکبرهاشمی رفسنجانی(۱۳۱۳-۱۳۹۴) می نویسد “آنچه که ما در حلبچه دیدیم، واقعاً خیلی خطرناک بود. با این کارِ عراقی ها، همه متوجه شدند جنگ را به این شکل نمی توان ادامه داد. چون عراق به سلاح شیمیایی بسیار خطرناک مجهز شده بود که اگر آن را در کرمانشاه، تبریز یا در هر جای دیگری به کار می گرفت، فاجعۀ بزرگی اتفاق می افتاد. ”

‌سکوت تأمل برانگیز

تقریباً نُه ماه قبل از رخداد حلبجه در هفتم تیر ماه ۶۶ شهر سردشت توسط نیروی هوایی عراق بمباران شیمیایی شد. سکوت مجامع بین المللی و حتی سعی در کم اهمیت جلوه دادنش پرسش بزرگ و بی جوابی است ، آیا پرداختن به آن و نشان دادن سبُعیت عریان صدام در سطحی وسیع واقعۀ حلبجه را دیگرگون نمی کرد؟

آیا شهروندان شهر حلبچه در صورت اشراف کامل بر سرگذشت سردشت به قول مرحوم منزوی بازهم در سنگرس و دسترس دیوی چون رئیس جمهور دیوانۀ خود می ماندند وپدران و فرزندان مظلومانه و بی دفاع در آغوش یکدیگر جان می دادند؟

کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش / در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟

لزوم ستاندن شمشیر از دست زشت خو

حکایت هولناک حلبجه نشان داد که شمشیر در دست آرمان گرایان کاذب که هوس یکه تازی و کدخدایی را در سر می پرورند، خطرناک است و شیفتگی جان به استفادۀ ابزاری از هر چیزی در راه تحقق امیال فتوا می دهد و آن را روا می پندارد، آن گاه زشت خویی را به نهایت درجه می رساند و ناجوانمردانه جان ها را قربانی جولان های ناروای فکری خود می کند، چنانکه صدام چنین کرد. به گفتۀ مولانا:

جانِ او مجنون تَنَش شمشیر او / وارهان شمشیر را زان زشت خو

و اینک غزل کامل مرحوم حسین منزوی:

شتک زده‌است به خورشید، خون‌ِ بسیاران / بر آسمان که شنیده‌است از زمین باران‌؟‌
هرآنچه هست‌، به جز کُند و بند، خواهد سوخت / ز آتشی که گرفته است در گرفتاران‌‌
ز شعر و زمزمه‌، شوری چنان نمی‌شنوند / که رطل‌های گران‌تر کشند میخواران‌
دریده شد گلوی نی‌ زنان عشق‌ نواز / به نیزه‌ ها که بریدندشان ز نیزاران
‌زُباله‌ های بلا می‌ برند جوی به جوی / مگو که آینه جاری‌ اند جوباران ‌
‌نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن / که لرزه می‌ فکند بر تن سپیداران ‌
سرابِ امن و امان است، نه امن و امان / که ره زده‌ است فریبش به باورِ یاران‌

کجا به سنگرس دیو و سنگبارانش / در آبگینه حصاری شوند هشیاران‌؟ ‌
چو چاه‌ِ ریخته آوار می‌شوم بر خویش / که شب رسیده و ویران‌ ترند بیماران‌‌
زبان به رقص درآورده چندش‌ آور و سرخ / پُر است چنبرِ کابوس‌ هایم از ماران‌‌
برای من سخن از «من‌» مگو به دلجویی / مگیر آینه در پیش خویش بیزاران‌‌
اگرچه عشق‌ِ تو باری است بردنی‌، اما / به غبطه می‌نگرم در صف سبکباران‌

دسته بندی: بین الملل برچسب ها:

به اشتراک بگذارید :

مطلب قبل و بعد
مطالب مشابه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد