هادی محمودی سالها پیش در یک دبیرستان، دو نفر بودند که یکی از آن دو بی جهت با دیگری عداوت داشت و آن دو همچنان با همدیگر رابطه چندان خوبی نداشتند… این دو نفر از کودکی با هم آشنا بودند و به یک دبستان و بعد راهنمایی و سپس دبیرستان رفتند و حتی هر روز […]

  

هادی محمودی سالها پیش در یک دبیرستان، دو نفر بودند که یکی از آن دو بی جهت با دیگری عداوت داشت و آن دو همچنان با همدیگر رابطه چندان خوبی نداشتند… این دو نفر از کودکی با هم آشنا بودند و به یک دبستان و بعد راهنمایی و سپس دبیرستان رفتند و حتی هر روز […]

هادی محمودی

سالها پیش در یک دبیرستان، دو نفر بودند که یکی از آن دو بی جهت با دیگری عداوت داشت و آن دو همچنان با همدیگر رابطه چندان خوبی نداشتند… این دو نفر از کودکی با هم آشنا بودند و به یک دبستان و بعد راهنمایی و سپس دبیرستان رفتند و حتی هر روز برای ادای نماز مغرب به یک مسجد می رفتند.
سال کنکور بود و اواخر اتمام تحصیلات دوران دبیرستان که در بهار آن سال، مدرسه آنها برای ارودی تفریحی و خداحافظی همیشگی همکلاسی ها از همدیگر، آنها را به کوه بردند و آن دو نفر نیز در جمع موردنظر حاضر بودند که در کوه از بقیه گروه جا ماندند و با همدیگر افتادند.
این دو در حال عبور از پیچ و خم کوهستان بودند و در حین راه رفتن، سر موضوع کوچکی بحث به میانشان افتاد و کار به جایی رسید که اولی که از قدیم عدواتی بی دلیل با دومی داشت، کنترل خشم خودش را از دست داد و سیلی محکمی به صورت دیگری زد.
دومی که از نظر جثه و قدرت بدنی از اولی قویتر بود و به راحتی می توانست حق اولی را کف دستش بگذارد، بدون اینکه حرکتی بکند به او نگاهی کرد و بدون هیچ حرفی از او جدا شد .
اولی که چشمهایش ترسان بود و پشیمان از حرکت ناغافل، بدنبال وی رفت و دید او روی زمین نوشته است:
“امروز ؛…؛ سیلی محکمی به صورتم زد.” !!!
آنها به راه خود ادامه دادند تا اینکه از پیچ و خم کوهستان رد شدند و به رودخانه رسیدند، آب رودخانه عمیق بود اما چون چاره ای نداشتند، تصمیم گرفتند از آب عبور کنند.
هردو مشغول شنا بودند که ناگهان همان دومی که سیلی خورده بود، گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی را به سمت پایین می کشید، او شروع به دست پا زدن کرد و نزدیک بود خفه گردد اما اولی به هر زحمتی بود خود را به او رساند و وی را از آن مخمصه نجات داد.
دومی که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، بدون اینکه از اولی تشکر کند از او دور شد و روی سنگی بزرگ به زحمت این جمله را حک کرد:
“امروز ؛…؛ مرا از مرگ قطعی نجات داد.”
اولی که او را نجات داده بود، وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب دید، با شگفتی پرسید: “وقتی به تو سیلی زدم روی خاک نوشتی و حال که تو را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟”
دومی پاسخ داد: “وقتی کسی تو را آزار می دهد آن را روی خاک بنویس تا با وزش نسیم بخشش، آهسته از قلبت پاک شود” “ولی وقتی کسی در حقت نیکی ای انجام داد، آنرا روی سنگ حک کن تا هیچ چیز قادر به محو آن نباشد و اینگونه است که روانت پاک و روحت آرام می گیرد .”
از این ماجرا ۲۰ سال می گذرد و این دونفر از آن روز به بعد رفقایی برای یکدیگر گشتند که در غم و شادی، هیچگاه از حال هم غافل نگردیدند و هنوز هم بهترین دوستان همدیگر هستند …
« وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَهُ وَلَا السَّیِّئَهُ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَهٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ. »

سوره فصلت ، آیه ۳۴

دسته بندی: بین الملل برچسب ها:

به اشتراک بگذارید :

مطلب قبل و بعد
مطالب مشابه

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

- کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
- آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد